خاطرات|فهمیدم که یک ریال هم در جیبش باقی نمانده
شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
در زمان مقرر سوار خودرو جیپ شدیم و رفتیم. ساعتها طول کشید تا پول را بین کسانی که می شناخت و محتاج بودند، تقسیم و خیالش راحت شد! دست آخر پرسیدم: ۔ حاجی! تمام شد؟ خندید. فهمیدم که یک ریال هم در جیبش باقی نمانده.
اصلان رسولی: مدتی از ارتقای گروه و پایه اش می گذشت و حقوقی از این بابت نگرفته بود. بعد از انقلاب همان موقعی که شهردار نهاوند بود، مبلغی به دستش رسید. نمیدانم چه قدر بود اما یادم هست همین که پول را گرفت، گفت: ساعت ده شب بیا که باید با هم جایی برویم.
در زمان مقرر سوار خودرو جیپ شدیم و رفتیم. ساعتها طول کشید تا پول را بین کسانی که می شناخت و محتاج بودند، تقسیم و خیالش راحت شد!
دست آخر پرسیدم: ۔ حاجی! تمام شد؟ خندید. فهمیدم که یک ریال هم در جیبش باقی نمانده. نظر شما